هرگز هرگز
مرز بد بختی من را ندانستید
مردمان غرقه از هراسندگی
به صخره ی مرجانی فکر
هنوز هم دل
به بوم گم شده ی مهربانی پنجره ی اتاقشان بسته بودند!
غزال پریشان
پایش را بر کوزه ی شکسته ی دلش بسته
سنجاقکی سپید
ره گم کرده
و بر شب تاری دل بسته
سکوت می گریست
وانتظار
پیله ای خمیازه را هم شکسته
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)